loading...
قطره ای عبرت
امیر بازدید : 7 چهارشنبه 18 تیر 1393 نظرات (0)

Usef Zoleykha (H.s 92-10)

می‏گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: 

 

تو را دوست دارم.

 

 

یوسف گفت: ای جوان‏مرد ! دوستی تو به چه کار من آید؟


از این دوستی مرا به بلا افکنی

 


و خود نیز بلا بینی!

 

 

پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی،

 

 او بینایی‏اش را از دست داد.

 

 

و من به چاه افتادم.

 

 

زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد


و من مدت‏ها زندانی شدم.

 


اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش،

 

 

تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی .

 

Usef Zoleykha (H.s 92-10)

امیر بازدید : 8 چهارشنبه 18 تیر 1393 نظرات (0)

 

  روزی یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم

 

 در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند

 

شب را سیر بخوابند .

 

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

 

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام

 

 گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت.

 

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره

 

 کیسه ام را ”

 

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان

 

 چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.

 

همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر

 

قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 74
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 47
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 124
  • بازدید سال : 130
  • بازدید کلی : 1,110