روزی یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم
در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند
شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام
گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره
کیسه ام را ”
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان
چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد.
همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر
قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.