یه روز یه اصفهانیه بود...
اسمش حسین خرازی بود کارش شد دفاع از مردم سرزمینش از ناموس شان و از دین شان.
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره علمدار عملیات خیبر بود...و مانند مانند حضرت علمدار دستانش رو در این عملیات از دست داد...ولی کم نیاورد
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.
حاج ابراهیم همت...هممون میشناسیمش...سردار جنگ بود...یه روز همسرش بهش گفت حاجی چشمات خیلی قشنگه...اونم گفت خدا چیزای قشنگو میگیره مال خودش...گذشت...بعد شهادت حاجی وقتی پیکرشو اوردن دیدن قسمت بالای صورتش رفته...خدا چشمارو با قابش برداشته بود...
یه روز یه رشتیه بود...
وقتی میخواست از خونه بره بیرون مردم جلوی در خونش صف میکشیدن تا به عنوان تبرک یه دستی به عبای حاج آقا بهجت بزنن...
فکر کنم همتون نمازای حاج آقا بهجتو دیدید...با اون سوز خاص...همراه اشکایی که میریخت...یه روز یه نفر از حاج آقا بهجت پرسید که چرا موقع نماز خوندن اشک میریزید؟؟؟حاج آفا فرمودند من وقتی نمازمو میبندم میبینم که جلوم درای بهشتو باز میکنن...و وقتی که سلام آخر نمازو میدم میبینم که این درارو میبندن...من با دیدن بهشت اشکام جاری میشه...
یه روز یه لره بود...
شهید اسماعیل دقایقی
کسی که لشکر 9 بدر را سازماندهی کرد
او که از هوش و ذکاوت سرشاری برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از اتمام دبیرستان، در سال ١٣۴٩ در کنکور شرکت ملی نفت (که تنها شاگردان ممتاز و باهوش و نمونه را میپذیرفت) شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت و هنگام جنگ همه را رها کرد و از کشورش دفاع کرد و به مقام رفیع شهادت رسید...
یه روز یه
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و...
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
و به تلاش برای شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق حتی جانشان را هم نثارهمدیگر کرده اند ، ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند
و چه قصه غم انگیزی...