loading...
قطره ای عبرت
امیر بازدید : 5 چهارشنبه 18 تیر 1393 نظرات (0)

در همان ایّام، یک‌روزکه به زیارت رفته بودم، هنگام خروج از حرم، ناخودآگاه با زنی همراه شدم که چند قدمی از من جلوتر می‌رفت . آن‌زن از نوع چادر سر کردنش کاملا مشخص بود که جزو زنان بی‌حجاب است و چادر بسر کردن بلد نیست. کاملا محسوس بود که به زحمت چادر را روی سرش نگه داشته و هرازگاهی چادر از سرش سُر می‌خورد و روی شانه‌اش می‌افتاد و او دوباره آنرا به سر می‌کشید و موهایش را می‌پوشاند. کمی که از حرم دور شدیم، زن چادر و روسری‌اش را از روی سر برداشت و داخل کیفش گذاشت. از کار او بسیار ناراحت  شدم . قدم‌هایم را به سمت او تند کردم و همینکه به کنارش رسیدم، بی آنکه نگاهم را بصورتش بیندازم ، با حالت تغیّر و اعتراض گفتم:

- خانم عزیز. حجاب تنها برای داخل حرم نیست. شما اگر به امام اعتقاد دارید و به زیارتش می‌آیید، باید رعایت دستورات اسلام را بکنید و در برابر نامحرم خود را بپوشانید.

برگشت و با دیدن من با حالتی شادمانه سلام کرد و گفت:

- چه خوب که شما را دیدم. داشتم دنبال یک روحانی می گشتم.

 فکر کردم قصد استهزاء و تمسخر مرا دارد، با پرخاش بیشتری وی را مخاطب قرار دادم و گفتم:

- از پاسخ پرهیز می‌کنید؟ پرسیدم شما که به زیارت معتقد هستید، چرا حرمت مسلمانی نمی‌دانید؟

خنده بر روی لبهایش ماسید. سرش را پایین انداخت و با لحنی آرام گفت:

-  ببخشید آقا. من مسلمان نیستم.

از شنیدن این کلام خشکم زد. تحیرم از آن رو بیشتر شد که اگر مسلمان نیست، پس در حرم امام‌رضا(ع) چه می کند؟

سکوتم را که دید، با همان لحن آرام ادامه داد: من مسیحی هستم حاج آقا. اما...

ه میانه حرفش دویدم و پرسیدم : پس در حرم مسلمانها چه می کنید؟

گقت: ماجرایش مفصل است. حوصله شنیدن دارید؟

با آنکه وقت روضه داشتم و باید می‌رفتم، اما حس کنجکاوی‌ تحریکم می‌کرد که بمانم و قصه آن زن زائر مسیحی را گوش کنم.

گفتم: وقت روضه دارم. اما خیلی دوست دارم ماجرای شما را بدانم.

 زن چادرش را از داخل کیفش در آورد و آنرا روی سرش انداخت تا حرمت همراهی با من را بجا آورد. پس گفت: با من همراه شوید تا در خانه همه ماجرایم را برایتان تعریف کنم.

عذر آوردم و گفتم: خیر. الآن نمی‌توانم. مجلس دارم و باید بروم تا خلف وعده نشود.اگر اجازه بدهید بعدا مزاحم می شوم.

گفت: من نیز  دوست دارم به خانه ما بیایید و روضه‌ای برای پسرم بخوانید. 

تحیرم از این پیشنهاد او بیشتر شد. گفتم: مگر شما به روضه‌خوانی اعتقاد دارید؟

 لبخندی زد و گفت بعد از آن ماجرا من همیشه در ایام محرم در مجالس روضه‌خوانی شرکت می کنم و نذری هم می دهم.

دیگر مشتاق شده بودم که ماجرای غریب آن زن و فرزندش را بشنوم. با او قراری گذاشتم و قول دادم که بعد از مجلس روضه‌خوانی، به خانه‌اش رفته و برای او و پسرش روضه بخوانم. آدرس خانه‌اش را داد و من ساعتی بعد زنگ در خانه او را فشردم. مردی موقر در را برویم گشود و با لهجه ارمنی سلام و تعارف کرد. جواب سلامش را دادم و به دنبال او وارد منزل شدم. در وسط حیاط پسرکی زیبارو در حال بازی بود. مرد او را صدا کرد. پسر جلو آمد و درحالیکه با تعجب به من خیره شده بود، سلام کرد.  دستی به سرش کشیدم و با مهربانی جوابش را دادم. هر سه وارد خانه شدیم. زن به احترام حضور من روسری به سر کرده و منتظر نشسته بود. تعارف کرد که بنشینم. بر مبلی نشستم. کودک و مرد هم در کنارم نشستند. زن از من خواست تا روضه بخوانم. خواندم. سخت گریست. مرد نیز. کودک اما متحیّر به من خیره شده بود و پلک نمی زد. روضه‌ام که تمام شد. زن اشکهایش را پاک کرد و گفت:

- این پسرشفایافته امام غریب شماست.

پسر لبخندی زد و نگاهش را به من دوخت. زن ادامه داد:

 - پسرم فلج بود. او را برای معالجه به نزد هر دکتری که بردیم، گفت: خوب نمی‌شود. باجبار او را با همان وضعیت به مدرسه فرستادیم. روزی پسرم وقتی در حیاط مدرسه با همکلاسی‌هایش بازی می کرد، یکی از بچه‌ها از او پرسیده بود:

-  چرا برای معالجه پایت به نزد دکتر نمی روی؟

 پسرم گفته بود: رفته‌ام. اما همه دکترها از معالجه پایم قطع امید کرده‌اند.

کودک پرسیده بود: به نزد همه دکترها رفته‌ای؟

پسرم گفته بود : آری.

کودک پرسیده بود: پیش آقا امام رضا هم رفته‌ای؟

پسرم گفته بود : نه. مگر ایشان هم دکتر هست؟

پسر گفته بود: هر کس از معالجه ناامید می شود به ایشان روی می آورد و ایشان هم بیمارهای لاعلاج را شفا می دهند.

 آن‌روز فرزندم پریشان به خانه آمد و با عصبانیت به من گفت:

- چرا مرا به نزد دکتر مسلمان‌ها نمی‌بری؟

 با مهربانی به او گفتم: همه آن دکترهایی که به نزدشان رفتیم که مسیحی نبودند. خیلی‌هاشان مسلمان بودند.

 با عصبانیت بیشتری گفت: منظورم دکتر امام‌رضاست.

از حرف و خطابش خنده‌ام گرفت. پرسیدم: نکند منظورت رفتن به حرم امام‌رضا و دخیل بستن است؟

با گریه گفت: آری. دوستانم می گویند که ایشان هر بیماری را درمان می کند و شفا می‌دهد.

 صورت خیسش را بوسیدم و گفتم:

- شفا دست خداست. مسیح یا امام‌رضا و یا دیگر بزرگان واسطه این شفا هستند.

بعد برایش توضیح دادم که: همانطور که ما حضرت عیسی را داریم و ایشان به اذن خداوند بیماران را شفا می دهد، مسلمان‌ها هم پیغمبر و امامانی دارند که کار مسیحایی می‌کنند. اما این دکتری که تو از او حرف می زنی، دکتر ما نیست، دکتر مسلمان‌هاست. حالا هم که اصرار داری برایت طلب شفا کنیم، این یکشنبه ترا به کلیسا می برم و برای شفایت دعا می کنم.

پسرم نپذیرفت. دو پایش را یک پا و آن یک پا را هم در یک لنگه کفش کرد که الّا و بلّا باید وی را به نزد امام‌رضا ببرم. وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نیست سرش داد کشیدم و از او خواستم که به اتاقش برود و دیگر در باره این موضوع حرفی نزند. با گریه به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. هنوز لحظه ای نگذشته بود که سراسیمه از اتاق بیرون دوید و فریاد زد:

- مادر... مادر... دیدی آن آقا مرا هم ویزیت کرد.

با تعجب در او نگریستم و دیدم که دیگر نمی لنگد. سرش را به آغوش گرفتم و با گریه پرسیدم:

- تو ایشان را دیدی؟ بگو که به تو چه گفتند؟

گفت: همینکه به اتاقم رفتم. آقایی را دیم که نورانی بود و برتخت من نشسته بود. پرسیدم: اینجا چه می کنید؟ با لبخند گفتند: به عیادت تو آمده ام.

گفتم: شما که هستید؟

گفتند: همان دکتری که دوست داشتی ترا ویزیت کند.

بعد دستی به پایم کشیدند و گفتند: تو خوب شدی . برو و به مادرت بگو که هر کسی در خانه ما را بکوبد، ما او را ویزیت می‌کنیم.

زن سخنش تمام شد. سکوت کرد و آرام گریست. مرد درحالیکه اشکهایش را پاک می‌کرد، گفت:

- به مسیح قسم شما آقای مهربانی دارید. قدر این حرم و این بارگاه و این امام را بدانید.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 74
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 55
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 34
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 57
  • بازدید ماه : 100
  • بازدید سال : 106
  • بازدید کلی : 1,086